تا فرهنگ جامعه عوض نشود؛ هیچ چیز قابل تغییر نیست

سیستم جامعۀ ما بازماندۀ نظام «پاتریمونیالی» (پدر سالاری) و استبدادی است. از زمان تشکیل حکومت در ایران که به دورۀ «ماد»ها می رسد، همواره یک نفر تحت عنوان «شاه»، خود را فعال مایشاء دانسته و خود را صاحب اختیار جان و مال و ناموس مردم تلقی می نموده است.دین نیز چون همتراز سیاست و حکومت بوده است، این عناوین مطروحه را تأیید می کرد.  با توجه به تقارب حکومت و دین بود که پادشاهان خود را برگزیدۀ خداوند یا «فرۀ ایزدی» می دانسته اند. این نوع سیستم حکومتی قرنها نه تنها در ایران بلکه در شرق نیز رایج بوده و در تار و پود این جوامع رخنه داشت و جز ذات و عصارۀ فرهنگ این نوع جوامع شده بود. اعضای این نوع جوامع نیز، به تبع از استبداد بزرگ (حکومت)، در سلسله مراتب پایین تر، عنوان  «مستبد کوچک» را یدک کشیده و خود را ملزم به پاسخگویی به کس یا نهادی ندانسته  و قادر مطلق تصور می کردند. پس در جوامع شرقی خصوصاً ایران، استبداد از شاهرگ (حکومت) به مویرگ ها (اعضای جامعه) با استفاده از خاصیت اسمزی روان بوده است و جامعه بدین طریق دگردیسی و تحولات خود را پشت سر گذاشته است. البته در مورد علل وجود استبداد شرقی، نظریات متفاوت و احیاناً متعارضی وجود دارد که مجال آن در این بحث نیست و علاقه مندان می توانند به منابع مربوطه مراجعه نمایند. نتیجه ای که از مطالب فوق استنباط می گردد این است که هر یک از ما ، با توجه به زمینۀ تاریخی و وجود استبداد در سیستم حکومتی، وارث خلق و خوی استبداد و منیّت گردیده ایم. بدین خاطر است که تحمل آرای مخالف را نداریم، از انجام کارهای جمعی، که هماهنگ و هارمونیک خاص خود را می طلبد؛ عاجزیم، به راحتی به حقوق دیگران تجاوز کرده و قانون شکنی را سر لوحۀ خود قرار می دهیم. تا کسی بالای سرما نباشد، کارها را درست و به نحو مطلوب انجام نمی دهیم، به دور از چشم پلیس از چراغ قرمز رد شده و احیاناً در خیابانها دوبله پارک می کنیم، تا زمانی که مجبور نشویم از کمر بند ایمنی استفاده نمی کنیم. پیمانکار ما برای در آمد بیشتر، از مایحتاج ساختمان کسر کرده و بدون توجه به خطرات جانی این نوع اعمال، فقط به خود و سود خود می اندیشد و... . «مسلمانی» نام ماست ولی «کافران» در درستکاری و احترام به همنوع از ما جلوترند! البته برای این که در اینجا به مطلق نگری متهم نشویم، باید بگوییم که همه این طور نیستند و کسانی هستند که با توسل به وجدان و رعایت حریم دیگران، قانون را رعایت کرده و احیاناً کار خود را به نحو احسن انجام می دهند، ولی باید قبول کرد این عده افراد متأسفانه در اقلیتند.

میان ما و جامعۀ غرب از لحاظ ابعاد پیشرفت، شکاف عمیقی وجود دارد که به راحتی قابل ترمیم نیست و سیاست و مدیریت و همت خاص خود را می طلبد. آن حس نوعدوستی که آموزه های اسلام منادی آن است متأسفانه در ما کمتر به چشم می خورد. بیشتر ما؛ فقط خود را می بیند و فقط در فکر این است که خر خود را از پل بگذراند و این که دیگران چه می کشند؛ مهم نیست. بدین خاطر است که نه تنها حقوق افراد زیر پا گذاشته می شود بلکه  نوعی زرنگی نیز دانسته می شود. آری متأسفانه وضع چنین است! امّا علت چیست؟ به نظر نگارنده علت فرهنگ پایین مردم و سالها آموزش غلط استبدادی است که با خون و گوشت فرزندان این مرز و بوم عجین شده است. حالا این جواب، یک سؤال دیگر را در بطن خود دارد: علت فرهنگ پایین مردم چیست؟ پیش از پاسخ به این سؤال، ما باید تعریفی از «فرهنگ» داشته باشیم. «فرهنگ» به طور کلی عبارت است از: آداب و رسوم، نهادها، جشنها، مذهب و ... که در طول تاریخ یک ملت به وجود آمده است. با این تعریف مشخص می شود که پیدایش فرهنگ ناگهانی و یک شبه نبوده بلکه تدریجی و حاصل زحمات سالیان متمادی تجربیات انسانی است. در فرهنگ یک ملت نقاط مثبت و منفی زیادی دیده می شود یعنی گل و خار با هم می رویند و برای این که خاری زدوده شود سالهای زیادی وقت می خواهد به عبارت دیگر پیراستن جنبه های منفی یک فرهنگ محتاج گذشت زمان می باشد. حالا باز گردیم به سؤال خودمان، علت فرهنگ پایین مردم ما چیست؟ جواب دادن به این سؤال پیچیده و مشکل می باشد چون در این مورد عوامل و پارامترهای مختلفی دخیل هستند که بررسی همۀ آنها از عهدۀ این مقال خارج است و اصلاً نگارنده را ادعا بر این نیست که می تواند همۀابعاد آنها را روشن سازد ولی با این وجود سعی دارد در حد امکان و وسعت علمی خود پاسخی برای آن داشته باشد. همان طور که اشاره گردید، «فرهنگ» از آبشخورهای مختلفی تأثیر می پذیرد. در زمان قدیم: خانواده، سنت، مذهب تأثیر گذارترین عوامل فرهنگ بودند و چون ارتباطات میان ملل خیلی کم بود، فرهنگها نیز خیلی کند تغییر می نمودند و غالباً حالت ایستایی خود را تا مدت های طولانی حفظ می نمودند. در دنیای امروزی ، در توسعۀ یک فرهنگ، عوامل مختلفی مانند: خانواده، رسانه های ارتباطی، آموزش و پرورش، به خصوص «حکومت» مطرح هستند و سیستم سیاسی نقش عام دارد زیرا اغلب نهاد های دیگر زیر استیلای آن به سر می برند. بدین لحاظ است که سیستم سیاسی به خاطر نقش فوق العادۀ آن، در رشد و ترقی یک جامعه و یا برعکس در انحطاط و قهقرایی آن نقش چشم گیری دارد و این امر شامل توسعۀ فرهنگی نیز می شود. بدین خاطر است که می گویند: «الناس لدین ملوکهم» مردم به دین پادشاهان خود هستند. یعنی عوامل اجرایی حکومت ، نقش الگو را برای مردم دارند. اگر درستکار، نیکخواه، دلسوز و کارآمد باشند، مردم نیز واجد این خصوصیات مثبت خواهند بود که پیامد آن ترقی و سعادت جامعه خواهد بود ولی اگر بالعکس خودپرست، قدرت طلب و منفعت طلب باشند، جامعه را بدین سو هدایت کرده که نتیجۀ آن ضلالت و بدبختی اجتماع می باشد. اگر در یک سیستم حکومتی، اجازۀ نقد به افراد داده شود، آزادی بیان و عقیده وجود داشته باشد، فرصت برابر برای تصدی امور به افراد داده شود، به عناصر لایق و کارآمد ارزش و بها داده شود و فرق چندانی میان آحاد مردم از لحاظ اقتصادی وجود نداشته باشد، مردم با طیب خاطر پذیرای این نوع حکومت شده و احیاناً در برابر خطرات داخلی و خارجی از آن دفاع خواهند کرد و همچنین این نوع سیستم سیاسی را اسوۀ حسنۀ خود قرار خواهند داد. اما اگر در حکومتی، جلوی هر نقدی گرفته شود و منتقدان در صف براندازان قرار گیرند، افرادی یک شبه و بدون لیاقت و کارآمدی خاص،متصدی پست های حساس سیاسی و اقتصادی  شوند و در جامعه شکاف عمیق اقتصادی میان افراد وجود داشته باشد، مردم از آن رژیم بیزار شده و احیاناً در برابر آن قرار می گیرند یا به جان هم افتاده و به حقوق همدیگر تجاوز می کنند. البته رابطه میان مردم و دولت یک طرفه نیست، زیرا همان طور که حکومت خوب؛ مردم خوب پرورش می دهد، خود حکومت ها نیز در بطن مردم پرورش می یابند و واجد صفات خوب و بد مردم خود می شوند. ولی در حالت کلی سیستم سیاسی خصوصاً در کشورهای کمتر توسعه یافته در ارتقائ فرهنگ آن جوامع نقش اساسی دارد. گاهی حکومت ها به ویژه در کشورهای جهان سوم، به عمد مردم را در جهل و نادانی نگه می دارند یا سر آنان را به چیزهای دیگر گرم می کنند تا از مشکلات داخلی غافل گشته تا بهتر بتوانند بر مردم حکومت کنند و این وصیت معروف آقا محمدخان به فتحعلی شاه را جامۀ عمل پوشانند که گفته بود: «اگر می خواهی بهتر بر مردم حکومت کنی ، سعی کن آنان همیشه گرسنه و بیسواد باشند».

درطول سالیان اخیر کشورهایی نیز بودند که با همت و تلاش ملت و دولت خود، یوغ عقب ماندگی و استبداد را از گردن خود پایین کشیدند از جمله این کشورها می توان به «ژاپن» و «هند» اشاره داشت. کشور «ژاپن»، وارث حکومت فئودالیته و شوگونی بود که با همت و پشتکار مردم به خصوص دولتمردانش، تحت عنوان «انقلاب میجی» سیر تحول و ترقی را پیمود و مقام تراز اول اقتصاد جهانی را ازآنِ خود ساخت. «هندوستان» که از قدیم عنوان کشور «هفتاد و دو» ملت را یدک می کشد، با نبوغ سیاستمدارانش، یکی از صنعتی ترین و دموکراتیک ترین کشورهای آسیا محسوب می شود. در حالت کلی می توان اشاره داشت که در ترفیع فرهنگ سیاسی و اجتماعی یک کشور عوامل مختلفی دست اندرکار هستند که از مهم ترین آنان سیستم سیاسی آن کشور می باشد و «مدیریت صحیح» شاه کلید توسعۀ هر مملکتی می باشد که مع الاسف ما در طول سالیان دراز از آن محروم مانده ایم.

به بهانه 12 اردیبهشت روز معلم

«معلّم»، واژه ای مقدس که از آن ترّنمِ آگاهی و هدایت می بارد. نقشی که مسئولیتش، هدایت ِ جامعه به سر منزلِ مقصود و مبارزه با جهل و ناآگاهی است. «معلّم»، کلمه ای که نام آن، «پدر معنوی» انسانها را در ذهن تداعی می کند که بیشتر از پدر مادی بر نسلها تأثیرگذار بوده و حق آن بر حیات جامعه بیشتر از پدر دوم می باشد. «معلّم»، سکاندار کشتی پر تموّج جامعه و ناخدای سفینۀ جامعه به سوی رستگاری است. خداوند کریم؛ اولین معلم انسان محسوب می شود که به انسان ناقص و در خود مانده، خواندن و نوشتن آموخت:«اقرأ باسمِ ربّک الذّی خلق...»، «ن والقلم و ما یسطرون». بعد خداوند این نقش مهم را به پیامبران داد تا آنان با کلمات روشنایی بخش خود که از وحی الهام می گرفت؛ هدایتگر انسانها باشند. «معلّم» فردی است که با روح و روان انسانها سرو کار دارد ارواح خام را قالب بندی کرده و روح های سرگردان را به هدف متعالی هدایت می کند. «معلّم» با کسانی محشور است که تشنۀ علم و دانش و کنجکاو در امور بشری هستند و به جرأت می توان اذعان داشت که در جامعه هیچ شغلی دشوارتر ، مهمتر و حساس تر از شغل معلمی وجود ندارد. به تعبیر مرحوم رجایی، «معلّمی هنر است و عشق و نه شغل و کسانی که به دیدۀ حرفه و شغل بدان می نگرند، آموزگارانی موفق نخواهند بود». «معلّم» شمعی است که با سوختنِ خود، راهِ درست را به افراد نشان می دهد و چه باک؛ از سوختن و ذوب شدن و فداگردیدن در راه آرمانها و اهداف متعالی جامعه. قلم از توصیف معلم عاجز است و کاغذ در جای دادن آن قاصر.

این نقش بارز و برجسته _ که در سطور فوق با بیان آرمانی به توصیفش پرداختیم_ متأسفانه در جامعۀ ما، جایگاه متعالیش را از دست داده و به حاشیه رانده شده است. مصداق  این حاشیه نشینی را ما حتی می توانیم در سخنان مردم نیز مشاهده کنیم. اگر از دانش آموزی پرسیده شود که «می خواهی در آینده چکاره بشوی؟» به مشاغلی مثل دکتر، مهندس، وکیل و... اشاره خواهد داشت و احتمالا آخرین شغل را- حالا اگر بدان لطف داشته باشد- معلمی ذکر خواهد نمود و این نوع گفتار فقط مال دانش آموز نیست که ولی او نیز همین نظر را دارد. راستی علت چیست که همه در فضایل معلم دادِ سخن می دهند ولی هنگام گزینش  شغل،حرفۀ معلمی در مرحله آخر قرار می گیرد. جواب آن تا حدی روشن است. در جامعۀ ما، در گزینش مشاغل، بیشتر به پولساز بودن و در آمد بالای آن فکر می کنند و این ابزار جادویی (پول)، نگاه عطوفت آمیزی به معلم ندارد. گو این که فقر و معلم همزاد یکدیگر به شمار می آیند. درست است که منزلت معلم تنها با پول و ابزارهای مادی به دست نمی آید ولی با آن ارتباط تنگاتنگی دارد. حالا این سوال که چرا معلم و پول یکدیگر را دفع می نمایند؟ بستگی به نگاه و کارکرد سیاستگذاران ما به مقولۀ آموزش و پرورش دارد. در اینجا برای تحلیل کاهش منزلت معلمان ذکر نکاتی ضروری است:

1-  دولتمردان ما باید موضع خود را در امر آموزش و پرورش به دور از شعارهای انتخاباتی و تبلیغاتی مشخص نمایند. در دید عده ای از سیاستگذاران ما ، آموزش و پرورش، مقوله ای «مصرفی» است نه استراتژیکی. این عده از افراد که در امر بازدهی منابع خیلی عجول هستند، سرمایه گذاری در این رشته را جز اتلاف منابع چیز دیگر قلمداد نمی کنند بنا براین در اولویت برنامه های آنان، تنها وزارتخانه ای که در آخر بدان پرداخته می شود ، «آموزش و پرورش» می باشد. طبعاً این دیدگاه غیرواقع گرایانه ، اثرات نامطلوب خود را در جامعه نیز منعکس می کند. در جواب این عده از افراد باید متذکر شد، که سرمایه گذاری در امور فرهنگی به طور اعم و آموزش و پرورش به طور اخص، دیر بازده ولی ماندگار از دیگر سرمایه گذاریها می باشد.

2-  باید به این امر توجه داشت که در مقولۀ «علم» و «ثروت»، مثل زمان های گذشته مجبور به گزینش و انتخاب یکی علیه دیگری نیستیم.چون در زمان فعلی این دو یار دیرین از همدیگر جدایی ناپذیرند و یکی مولد دیگری می باشد و در ترقی و پیشرفت مادی انسان به منزلۀ دو بال می باشند. ولی متأسفانه در آموزش و پرورش ما، به علم منهای ثروت توجه شده است که این امر به منزلۀ این است که یکی از بال پرنده را برای پرواز از وی گرفته باشیم. بدین خاطر است  با این که پرسنل آموزش و پرورش از فرهیخته ترین و تحصیل کرده ترین افراد جامعه محسوب می شوند، ولی به علت این نگاه تک بعدی، جزو فقیرترین آحاد جامعه نیز به حساب می آیند.

3-  یکی از مهم ترین معیار منزلت اجتماعی شغلی افراد، در آمد بالای آن می باشد و شغل معلمی نیز از این قاعده مستثنا نیست و چون آموزش و پرورش در این رتبه بندی مقام نازلی دارد بنابراین شغل جذابی برای افراد فرهیخته و دانشگاهی نیست بدین خاطر در ضرب المثل شغلی نیز بدان پرداخته نمی شود.

4-  در آمد شغلی بالا، خود به خود انگیزۀ بالا را برای صاحبان آن مشاغل فراهم می کند و موتور محرکی می شود برای ترفیع و ترقی و پیشرفت در زمینۀ شغلی مربوط. حالا اگر شغل معلمی نیز از مزایای بالا برخوردار باشد، معلم تمام انرژی و وقت خود را در راه رشتۀ شغلی خود می گذارد و به شغل های دوم و سوم نمی پردازد. البته حساب عدۀ قلیلی از افراد که ناخواسته  و بدون علاقه و از روی ناچاری به این شغل وارد شده اند، جداست.

5-  معلمی شغلی پیچیده، طاقت فرسا و حساس می باشد که انجام آن استعداد بالا را می طلبد بنا براین باید مکانیسم کار را طوری فراهم کرد که افراد نخبه با ضریب هوشی بالا که همگام با آن دارای روحیۀ تعهد و مسئولیت پذیری باشند به این عرصه وارد شوند. این امر میسر نمی شود مگر این که به داوطلبان این شغل مزایایی بالاتر از دیگر مشاغل اختصاص داده شده و همچنین تبلیغاتی خوب در مورد این شغل در سطح جامعه پیاده شود. متأسفانه در جامعۀ ما بر عکس آن دیده می شود.

6-  معلم نباید دغدغۀ معیشت داشته باشد. چون در این صورت فکر و توان خود را در راه تأمین نیازهای اولیۀ خود بکار می گیرد و دیگر از پرداختن به مقولۀ آموزش و پرورش غافل خواهد بود.

7-  متاسفانه در وضعیت فعلی نوعی بی تفاوتی عمومی به مقولۀ آموزش و پرورش چه از جانب معلمان و یا از طرف دانش آموزان قابل مشاهده است که می تواند زنگ خطری برای متولیان فرهنگی ما باشد. نقش پرورشی و راهنمایی معلمان کمرنگ گردیده است و بیشتر معلمان تمایل بدان دارند که تنها به امر آموزش پرداخته و خود را به امر خطیر پرورش درگیر نسازند و همچنین دانش آموزان  حوصلۀ چندانی در پذیرش نقطه نظرات معلمان  از خود نشان نمی دهند. البته این امر دلایل خاص خود را دارد که به طور خیلی خلاصه عبارتند از: چندگانگی کانال های تربیتی که انحصار تربیتی را از دست معلم خارج ساخته و به دیگر مراجع سپرده است، دغدغۀ معیشتی معلمان که حوصله ای برای تعلیم و تربیت نمی گذارد، عدم جذابیت شغل معلمی برای عده ای از افراد، عدم رابطۀ صمیمانه بین معلم و دانش آموز- تا آنها با نظریات یکدیگر آشنا شده و با همدیگر تعامل مثبت داشته باشند_، محدود شدن کارکرد معلم در عرصۀ تعلیم و تربیت، بورکراسی اداری که همه چیز به حالت دستوری از بالا صادر شده و به معلمان اجازۀ تفکر و عرضۀ ابتکارات را نمی دهد و....

در خاتمه باید یادآور شد که سرنوشت جامعه در دست با کفایت معلمان می باشد. اگر معلمی رسالت خود را از روی دلسوزی و با وجدان کاری بالا انجام دهد، دیگر برای آیندۀ جامعه مزبور دغدغه ای وجود نخواهد داشت زیرا اگر زیر بنا درست و صحیح باشد ترمیم روبنا – در صورت مشکل- کاری دشوار نخواهد بود و معلم تنها هنگامی می تواند  کارش را به نحو احسن انجام بدهد که دیگر نهادهای جامعه خصوصاً دولت با آن هماهنگی و همکاری لازم را داشته باشند.

جایگاه مردم در نظام حکومت اسلامی

 

از زمان تشکیل حکومت در جهان، شاهان حکومت خود را موهبتی الهی دانسته و خود را برگزیدۀ خداوند تصور می نمودند و در مقابل اطاعت بی چون و چرای عوام را خواستار بودند. در مقابل این حکومت استبدادی، مردم- اگر ظلم و ستمی نیز به آنان می شد- حق اعتراض و نافر مانی نداشتند. تنها چیزی که از مردم انتظار می رفت به طیب خاطر آن را پذیرا باشند، «تکلیف» و «اطاعت» بود و حقوقی برای آنان متصور نبود. در چنین سیستم حکومتی، پادشاه خود را چوپان (راع) و مردم را گوسفند (رعیت) تصور می کرد که هر کجا دلش می خواست می توانست مردم را هدایت نماید. نظریۀ «موهبت الهی» پادشاهان تا مدت های مدیدی تا قرون جدید حاکم بر اروپا بود و تا انقلاب کبیر فرانسه دوام آورد. ولی بعد از انقلاب کبیر فرانسه و همراه با تحولات بنیادین آن، منشأ حکومت به «مردم» منتقل شد و حاکمان از این به بعد مشروعیت حکومت خود را از مردم می گرفتند. بدین خاطر است که در قوانین اساسی اکثر کشورها،نوشته شده که قدرت از آنِ مردم است و این مردم است که می تواند حکومت را به هر کسی خواست تفویض نماید. در «جمهوری اسلامی»، حق مالکیت از آنِ «خدا»ست وهیچ انسانی بر انسانِ دیگر حق مالکیت و در نتیجه حق حکومت ندارد. ولی از آنجا که حکومت مستقیم خدا معنی ندارد؛ لذا حق حکومت از آنِ بندگان صالح خدا می باشد که از طرف خدا بدین مقام برگزیده شده اند که از نظر فقه شیعی؛این اشخاص شامل پیامبران، امامان و به تبع آن ولی فقیه می شوند. در این شیوه درست است که حق حکومت از آنِ خداست و با واسطه این حق به ولی فقیه اختصاص داده شده است ولی باز این «مردم» هستند که بدین امر مقبولیت می بخشند و بدون خواست مردم هیچ کس نمی تواند- ولو برگزیدۀ خداوند باشد- بر آنان حکومت نماید.پس این مردم هستند که حرف آخر را در پذیرش حاکم اسلامی می زنند.

انقلاب اسلامی ایران، با توسل بر سه جنبۀ ایدئولوژی،رهبری و مردم، سیستمی را در جهان پیاده نمود که قبل از آن مسبوق به سابقه نبود.این سیستم نوین بسیاری از معادلات مرسوم بین الملل را به هم زد و طرح نوینی را انداخت. امام خمینی در داخل با درایت و رهبری خردمندانه و با پشتیبانی توده ها رژیم شاهنشاهی را برانداخت و نظام اسلامی را جایگزین آن ساخت. در سیستم جدید، امام خمینی در موقعیت های مختلف به نقش مردم در انقلاب اشاره داشته و مسئولین را به خدمتگزاری آنان فرا می خواند و در بسیاری از موارد نظر مردم را به نظر خود رجحان می داد و همواره مردم را ولی نعمت خود تصور می کرد. و در رأی گیری ها نیز همواره می گفت که «میزان رأی ملت است». چون ایشان به فراست می دانستند که حکومت های بدون پشتیبانی مردم چندان دوام نمی یابند. متأسفانه در حالت کنونی، نقش مردم در هدایت عمومی نظام کمرنگ شده است و با این که بیشتر کارها به نام و اسم مردم صورت می گیرد ولی در عمل کمترین نفعی برای مردم نداشته است. بهتر آن است که گفته شود یک عده از دولتمردان ما ، ایدئولوژی و سلایق و خواسته های خاص خود را به نام مردم جا می زنند و نفع خود را در نفع مردم می بینند و این در حالی است که بیشترین اقدامات آنان، کوچکترین تأثیری در وضع مردم و در نتیجه منافع ملی نداشته است. توقعات مردم از نظام اسلامی در حالت کنونی بدین قرار است: از جنبۀ سیاسی، مردم خواستار به بازی گرفته شدن در قدرت و مشارکت فعال در تصمیمات سیاسی، آزادی بیان و اجازۀ نقد حاکمان سیاسی، تقویت نهادهای مدنی در برابر استیلای نهادهای دولتی، ایجاد جامعۀ چند صدایی و از انحصار در آمدن صدا و سیما از سلطۀ دولت، پذیرش اقلیت های قومی و مذهبی توسط دولت و ایجاد محیط آزادانه برای فعالیت های آنها، انجام تمام بندهای قانون اساسی، توجه به نخبگان و احقاق حقوق آنها و...هستند. از جنبۀ اقتصادی، مردم خواهان برطرف شدن گرانی و تورم، ترمیم شکاف طبقاتی (که روز به روز بیشتر می شود)، عدالت اجتماعی، شایسته سالاری، توجه به حقوق آحاد تود ه ها و... می باشند. در سیاست خارجی، مردم این توقع را دارند که امنیت ملی کشور؛ نباید بازیچۀ تحرکات گروههای برون مرزی قرار گیرند که کوچکترین سنخیتی با منافع ملی ما ندارند و ما را رودرروی کشورهای دیگر قرار می دهند. خواستۀ دیگر مردم این است که این درست که کمک های انسان دوستانه در جای خود خوب و از لحاظ معنوی ارزنده است ولی اگر تقاضای این کمک در داخل زیاد و بیشتر مردم نیازمند این نوع کمکها هستند، روا نیست که به دیگر کشورها اختصاص داده شود به قولی «چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است».از جنبه های دیگر، مردم وقتی عده ای را مشاهده می کنند که با ساخت و پاخت، ره صد ساله را یک شبه طی می کنند، به شدت افسرده شده و این سؤال را مطرح می کنند که اگر سیستم مدیریتی کشور درست و صحیح است، پس این کار چاق کن ها چگونه پیدا می شوند؟ یا وقتی آنان مشاهده می کنند با پول نفت بشکه ای 140 دلار، نه تنها وضع آنها بهبود نیافته بلکه تورم و گرانی کمر آنان را خرد می کند؛ این سؤال را دارند که علت چیست؟ و اگر ناکارآمدی مدیریتی است پس چرا مدیران نالایق عوض نمی شوند؟ مردم وقتی می بینند که در یک نهاد و اداره ای، کارمندی با سابقه و مدرک و رتبه مشابه، بیش از سه برابر کارمندی دیگر درآمد دارد، این پرسش را مطرح می کنند؛ آیا عدالت اجتماعی و اداری که مدام بر طبلش می کوبند این است؟ در حالت کلی مردم در پی برآوره شدن شعارهای انتخاباتی هستند ولی آنچه را که شنیده اند با آن چه را که می بینند وقتی مقایسه می کنند دچار حرمان و یأس می شوند.

در خاتمه باید گفت، حکومت خادم و خدمتگزار مردم است و مشروعیت خود را از مردم می گیرد و بنا بر این اگر در انجام وظایف محولۀ خود کوتاهی کند و «مردم» را مانند ویترینی بداند که فقط در انجام انتخابات وهمه پرسی ها و یا در روزهای سخت از آن استفاده کند، بتدریج مشروعیت خود را از دست خواهد داد و اگر این روند کاهش مشروعیت ادامه یابد؛ سرنوشتی جز سقوط برای آن متصور نیست و تاریخ در این مورد خود شاهدی صدیق است.